نبرد با کدام دشمن- بازخوانی دو روایت از «استکبارستیزی» در مکتب شهید بهشتی و سروش محلاتی

نبرد با کدام دشمن؟ بازخوانی دو روایت از «استکبارستیزی» در مکتب شهید بهشتی و سروش محلاتی

مقدمه: یک روز، دو میدان نبرد

تقویم، سیزدهم آبان را نشان می‌دهد؛ روزی که در حافظه جمعی ما با تصویری از دیوارهای بالا رفته، اسناد شعله‌ور و فریادهای طنین‌انداز «مرگ بر آمریکا» حک شده است. کلمه‌ای که آن روز متولد شد و تا امروز تکرار می‌شود، یک کلمه ساده و به ظاهر شفاف است: «استکبارستیزی». مبارزه با نیرویی سلطه‌گر که حق و آزادی ملت‌ها را پایمال می‌کند. همه چیز روشن به نظر می‌رسد؛ یک ملت، یک شعار و یک دشمن مشترک.

سیزده آبان تسخیر سفارت آمریکا
سیزده آبان تسخیر سفارت آمریکا

اما آیا واقعاً به همین سادگی است؟ آیا همه ما وقتی از «مبارزه با استکبار» حرف می‌زنیم، به یک دشمن واحد و یک میدان نبرد مشترک فکر می‌کنیم؟ چه می‌شود اگر در پس این کلمه واحد، دو نقشه جنگی کاملاً متفاوت پنهان شده باشد؟ چه می‌شود اگر دو نفر، شانه به شانه، یک شعار واحد را فریاد بزنند، اما یکی چشم به دشمنی در آن سوی مرزها دوخته باشد و دیگری، شمشیر خود را به سمت فرماندهی در داخل دژ خودی نشانه رفته باشد؟

شهید بهشتی
شهید بهشتی

برای کالبدشکافی این معمای فکری، به سراغ دو چهره کلیدی می‌رویم. نفر اول، شهید سید محمد بهشتی است؛ نه فقط یک سیاستمدار، که یکی از دقیق‌ترین معماران نظریه سیاسی انقلاب و از نظریه‌پردازان اصلی مبارزه با امپریالیسم جهانی.

محمد سروش محلاتی

نفر دوم، محمد سروش محلاتی است؛ کسی که خود را مدعی شرح اندیشه‌های شهید بهشتی می داند.

پرسش محوری و حساس ما از اینجا آغاز می‌شود: چگونه ممکن است از دل منظومه فکری شهید بهشتی که «استکبار» را به وضوح در مصداق امپریالیسم و دشمن خارجی تعریف می‌کرد، روایتی از استکبارستیزی استخراج شود که به تدریج، میدان اصلی نبرد را از تقابل با سلطه خارجی به نقد ساختار قدرت داخلی منتقل می‌کند؟

این مقاله، داستان یک «جابجایی» در تعریف دشمن است. ما نمی‌خواهیم نیت‌خوانی کنیم، بلکه به دنبال کشف یک فرآیند هستیم؛ فرآیندی روش‌شناختی که نشان می‌دهد چگونه می‌توان با استناد به مفاهیم مقدس و اصیلی چون «عدالت‌خواهی» و «مبارزه با ظلم»، به صورت ناخواسته یا خواسته، تعریف «دشمن اصلی» را تغییر داد و انرژی یک ملت را از مبارزه با تهدید خارجی، به فرسایش درونی و تضعیف ساختاری معطوف کرد. سفری برای پاسخ به این سوال که نبرد امروز ما، در کدام میدان و علیه کدام دشمن باید باشد؟


دژ انقلاب و دشمن بیرونی در نگاه شهید بهشتی

برای فهم منظومه فکری شهید آیت‌الله دکتر بهشتی در مواجهه با استکبار، باید به تصویر کلانی که او از وضعیت انقلاب اسلامی ترسیم می‌کند، توجه کرد: تصویری از یک «دژ انقلابی» که پس از قرن‌ها سلطه و وابستگی، سر برآورده و اکنون در محاصره نیروهای سلطه‌گر جهانی قرار گرفته است. این دژ، همان نظام نوپای جمهوری اسلامی است که به تعبیر شهید بهشتی، «نظامی برخاسته از اراده مردم برای استقلال، آزادی و اسلام» است.

او بارها تأکید می‌کند که این نظام، در برابر دشمنی قرار دارد که نه‌تنها با استقلال ملت ایران مخالف است، بلکه موجودیت آن را برنمی‌تابد:

«امپریالیسم جهانی، این دشمن قسم‌خورده ملت‌ها، نمی‌تواند ببیند ملتی روی پای خود ایستاده است» (سخنرانی در مسجد ارک، ۱۳۵۹).

دشمن کیست؟ شناسنامه‌ای روشن و بی‌ابهام

در نگاه شهید بهشتی، دشمن مفهومی مبهم یا صرفاً اخلاقی نیست. او با صراحت می‌گوید:

«دشمن ما مشخص است؛ استعمار، امپریالیسم و سرمایه‌داری وابسته» (سخنرانی در دانشگاه تهران، ۱۳۵۸).

این دشمن، نه‌تنها از بیرون حمله می‌کند، بلکه از درون نیز نفوذ می‌نماید. بهشتی هشدار می‌دهد:

«ما با دشمنانی روبه‌رو هستیم که هم در بیرون مرزها هستند و هم در درون، در لباس دوست، در لباس روشنفکر، در لباس دلسوز» (سخنرانی در حزب جمهوری اسلامی، ۱۳۵۹).

او این نفوذی‌ها را «ستون پنجم» می‌نامد؛ کسانی که آگاهانه یا ناآگاهانه، راه را برای نفوذ دشمن خارجی هموار می‌کنند. بنابراین، در منظومه فکری او، دشمن دو چهره دارد: یکی بیرونی و سلطه‌گر، و دیگری داخلی و نفوذی.

تکلیف چیست؟ فرماندهی در میدان نبرد

در شرایطی که دژ در محاصره است، بهشتی تکلیف را روشن می‌داند:

«در برابر دشمن، باید با تمام قوا ایستاد. ما حق نداریم حتی یک قدم عقب‌نشینی کنیم» (سخنرانی در مسجد اعظم قم، ۱۳۵۹).

او با ادبیاتی صریح و نظامی‌وار می‌گوید:

«باید دشمنان انقلاب را در هر سوراخ سنبه‌ای که هستند، پیدا کنیم و به کیفر برسانیم» (همان منبع).

از نظر او، این مبارزه نیازمند دو عنصر حیاتی است:

نخست، «وحدت نیروهای مؤمن به انقلاب» و دوم، «خلاقیت انقلابی برای غافلگیر کردن دشمن»؛ چرا که «دشمن با روش‌های قدیمی شکست نمی‌خورد» (سخنرانی در حسینیه ارشاد، ۱۳۵۸).

منطق بنیادین: فقه نظام‌ساز و اولویت حفظ ساختار

این موضع قاطع، بر پایه منطقی استوار است که شهید بهشتی آن را در قالب «فقه نظام‌ساز» صورت‌بندی می‌کند. او تصریح می‌کند:

«وقتی اصل نظام در خطر است، هیچ چیز بر حفظ آن مقدم نیست. حتی نقدها و اصلاحات باید در خدمت تقویت نظام باشد، نه تضعیف آن» (سخنرانی در حزب جمهوری اسلامی، ۱۳۵۹).

از نگاه او، استکبارستیزی یعنی شناخت دقیق دشمن و تمرکز همه ظرفیت‌ها برای مقابله با آن. هر صدایی که این تمرکز را بر هم بزند، به تعبیر خودش:

«آب به آسیاب دشمن ریختن است» (همان منبع).


بخش دوم: تمرکز بر ترک‌های دیوار داخلی (روایت سروش محلاتی)

محمد سروش محلاتی

حال، زاویه دوربین را ۱۸۰ درجه تغییر می‌دهیم. اگر در اندیشه شهید بهشتی، از برج دیده‌بانی دژ به بیرون، به سپاهیان دشمن و خطرات مرزی می‌نگریستیم، در روایت دوم، لنز دوربین به داخل دژ بازمی‌گردد. اینجا دیگر صدای چکاچک شمشیر دشمنان خارجی شنیده نمی‌شود؛ بلکه تمام توجه به صدای ساکنان دژ، سلامت دیوارهای داخلی و رفتار خودِ فرمانده معطوف است. خطر اصلی دیگر یک امپراتوری مهاجم نیست، بلکه یک بیماری درونی است که می‌تواند دژ را از درون متلاشی کند: بیماری «ظلم» و «استبداد».

دشمن کیست؟ جابجایی از «استکبار» به «استبداد»

در این روایت، کلمه «استکبار» حذف نمی‌شود، اما مسیر معنایی آن تغییر می‌کند. «استکبار» که در نگاه بهشتی مصداق عینی‌اش قدرت‌های سلطه‌گر جهانی بود، در اینجا به یک خصلت اخلاقی-سیاسی در داخل حکومت تبدیل می‌شود. دشمن دیگر آن نیروی خارجی نیست که با «علم کردن شعار آزادی عقیده» به دنبال نفوذ است، بلکه خود حاکمی است که ممکن است با مردم «قلدرمآبانه» و از موضع بالا سخن بگوید و فرمان دهد: «من بر شما گمارده‌ام… و باید اطاعت شوم».

و هرگز به مردم با ادبیات قلدرمآبانه و از موضع بالا سخن مگو که من بر شما گمارده‌ام و فرمان می‌دهم و شما باید اطاعت کنید زیرا این موجب فساد دل و کاهش و ضعف دین و باعث نزدیک شدن زوال قدرت است. (کتاب حکمرانی شایسته، سروش محلاتی، فصل ۲۹)

اینجا نگرانی اصلی، تبدیل شدن «حکومت دینی به حکومت استبدادی» است؛ خطری که علامه طباطبایی نیز از آن بیم داشت. دشمن، حاکمی است که ممکن است دین را «بازیچه و ملعبه خود» سازد، همان‌طور که امام مجتبی (ع) به معاویه هشدار داد. در این نگاه، بزرگ‌ترین تهدید برای نظام، نه حمله نظامی آمریکا، که فساد درونی دل حاکم و سست شدن پایه‌های دین به واسطه رفتار اوست.

اما چه مسأله ای در تاریخ اسلام اتفاق افتاد؟ مسأله ای که اتفاق افتاد این بود که حکومت دینی به لحاظ اجتماعی و سیاسی به حکومت استبدادی تبدیل شد؛ یعنی حکومتی که باید بر مدار سیره پیغمبر اکرم (ص) و بر اساس قوانین قرآنی باشد به یک حکومت استبدادی تبدیل شد. ذهن علامه طباطبایی دائماً به یک مجموعه تغییرات معطوف است و تعبیری که به کار میبرند این است که استبداد گریبان مردم مسلمان را گرفت… (کتاب دین و دیکتاتوری، سروش محلاتی، فصل استبداد دینی از نگاه علامه طباطبایی)

تکلیف چیست؟ از جهاد آزادی‌بخش تا نقد بی‌لُکنت

وقتی تعریف دشمن از یک قدرت خارجی به یک رفتار داخلی تغییر می‌کند، تکلیف مبارزه نیز متحول می‌شود. دیگر سخن از «سرکوب دشمن» و «دنبال کردن او در هر سوراخ سنبه» نیست. تکلیف جدید، یک مبارزه مدنی و اخلاقی در برابر حاکمیت است. وظیفه مردم و نخبگان، «نصیحت برای امامان مسلمان» و خیرخواهی برای حاکمان در نهان و آشکار است:

حضرت امیر (ع) نیز اصحاب خود را دعوت به اظهار نظر میکرد از آنها میخواست که با «نصیحت صادقانه وی را «کمک» کنند. فاعینونی بمناصحه خلیه من الغش سلیمه من الریب (۸۷) مرا با خیرخواهی خالصانه و سالم از هرگونه شک و تردید یاری کنید. «فلا تکفوا عن مقاله بحق أو مشوره بعدل (۸۸) از گفتن حق یا رأی زدن در عدالت باز مایستید. (کتاب نظارت خبرگان نصیحت نخبگان، سروش محلاتی، بخش نصیحت ائمه مسلمین)

مهم‌تر از آن، حق و وظیفه مردم این است که شجاعت نقد داشته باشند و بتوانند بدون لکنت زبان و ترس با حاکم خود سخن بگویند:

اگر بتوان نظامی را پیدا کرد که در آن شجاعت مردم برای نقد حاکمان بیش از نظام اسلامی است ما به عنوان مسلمان و حکومت اسلامی باید شرمنده باشیم همانطور که اگر در طول تاریخ نظامی پیدا شود که مردم در آن بیشتر از حکومت امیرالمؤمنین (ع) شهامت بیان مشکلات و نقد حکومت را داشته اند دیگر نمیتوان حکومت حضرت را به عنوان شاخص معرفی نمود. (کتاب حکمرانی شایسته، سروش محلاتی، بخش دولت مردمی)

در این نگاه، مبارزه، دیگر یک «جهاد آزادی‌بخش» علیه سلطه خارجی نیست، بلکه یک تلاش مستمر برای دفاع از حقوق مردم در برابر قدرت داخلی است.

منطق او چیست؟ آرمان‌گرایی مطلق در برابر واقع‌گرایی نظام‌ساز

این تغییر در تعریف دشمن و تکلیف، ریشه در یک منطق متفاوت دارد که می‌توان آن را «فقه مطلق‌گرا» نامید. این منطق، عملکرد حکومت را نه با توجه به شرایط اضطراری، تهدیدات خارجی و تزاحم مصالح، بلکه با یک معیار مطلق، آرمانی و غیرتاریخی از عدالت می‌سنجد. گویی آینه‌ای از حکومت ایده‌آل علوی را در برابر یک نظام واقعی در دنیای پرآشوب امروز قرار می‌دهد و هرگونه فاصله میان این دو را به عنوان نشانه‌ای از ظلم و استبداد محکوم می‌کند.

در این نگاه، دیگر مهم نیست که دژ در محاصره است؛ مهم این است که رفتار فرمانده با ساکنان، مو به مو با عالی‌ترین دستورالعمل‌های اخلاقی منطبق باشد. این منطق، به جای اولویت دادن به «حفظ نظام» در برابر تهدید وجودی، به «تحقق آرمان مطلق عدالت» در درون نظام اولویت می‌دهد، حتی اگر نتیجه آن، تضعیف ساختاری همین نظام در برابر دشمن بیرونی باشد.


بخش سوم: کالبدشکافی یک جابجایی؛ چگونه «دشمن» عوض شد؟

این تفاوت عمیق میان دو نگاه، صرفاً یک اختلاف سلیقه یا یک برداشت متفاوت نیست. این جابجایی خطرناک در تعریف دشمن، تصادفی رخ نداده است، بلکه ریشه در دو «خطای روشی» بسیار مهم دارد. این دو خطا مانند دو لنز معیوب هستند که وقتی روی چشم قرار می‌گیرند، تصویری کاملاً واژگون از واقعیت نشان می‌دهند. در اینجا، این دو خطای کلیدی را کالبدشکافی می‌کنیم.

ریشه روش‌شناختی اول: «گزینش‌گری هدفمند»

این روش را می‌توان به کار باغبانی تشبیه کرد که می‌خواهد به هر قیمتی ثابت کند یک درختِ تنومند؛ خشک و بی‌ثمر است. او شما را برای بازدید به باغ می‌برد، اما از کنار تنه قدرتمند درخت، شاخه‌های پربرگ و میوه‌های آبدارش به سرعت عبور می‌کند و انگشتش را دقیقاً روی یک شاخه کوچک و خشک‌شده در انتهای درخت می‌گذارد و می‌گوید:

«ببینید! این درخت در حال مرگ است!»

درخت، همان مجموعه عظیم معارف دینی ماست. این درخت، شاخه‌هایی قدرتمند از «جهاد»، «مبارزه با کفر و سلطه»، «وحدت در برابر دشمن خارجی» و «حفظ کیان جامعه اسلامی» دارد. اما در کنار آن، شاخه‌های لطیف‌تری در مورد «نقد حاکم»، «حقوق مردم بر زمامدار» و «اخلاق فردی حاکمان» نیز دارد. روش گزینش‌گری هدفمند، به صورت سیستماتیک شاخه‌های قدرتمند و اصلی را نادیده می‌گیرد و تمام تمرکز خود را بر روی شاخه‌های دوم می‌گذارد.

نتیجه، ارائه یک تصویر ناقص و کاریکاتورگونه از دین است؛ دینی که در آن، مبارزه با ظلم فقط به معنای نقد حاکم داخلی است و گویی هیچ وظیفه‌ای در برابر دشمن خارجی که اصل درخت را تهدید می‌کند، وجود ندارد. این روش، یک دروغ کامل نمی‌گوید، اما با انتخاب بخشی از حقیقت، به نتیجه‌ای کاملاً گمراه‌کننده می‌رسد.

ریشه روش‌شناختی دوم: «قیاس‌گرایی مع‌الفارق»

اینجا با یک سوال ساده روبرو هستیم: آیا منطق اداره یک خانواده، برای اداره یک کشورِ در حال جنگ کافی است؟ پدری مهربان را در نظر بگیرید که اصل اول در خانواده‌اش، گفتگوی آرام و محبت بی‌پایان است. حالا همین پدر را به عنوان فرمانده یک قلعه نظامی در حال محاصره تصور کنید. آیا اگر او با همان منطق محبت‌آمیز و بدون قاطعیت بخواهد قلعه را اداره کند، موفق خواهد بود؟ قطعاً نه. زیرا شرایط و جنس مسئولیت این دو جایگاه، اساساً با یکدیگر متفاوت است.

خطای دوم دقیقاً همینجاست. این روش، منطق و احکام مربوط به «حوزه فردی» و اخلاق شخصی را برمی‌دارد و آن را مستقیماً به «حوزه کلان حکمرانی» و امنیت ملی تعمیم می‌دهد. اینکه یک حاکم نباید در زندگی شخصی‌اش ذره‌ای تندی کند، یک اصل اخلاقی درست است. اما آیا می‌توان از این گزاره نتیجه گرفت که یک نظام سیاسی در برابر توطئه‌گران و دشمنان خارجی نیز نباید قاطعیت و صلابت به خرج دهد؟

این یک «مقایسه باطل» یا قیاسی است که تفاوت‌های بنیادین دو موضوع را نادیده می‌گیرد. تعمیم دادن منطق روابط فردی به منطق اداره یک کشور درگیر با استکبار جهانی، مانند این است که از یک جراح مغز بخواهیم با همان ابزاری که برای شکافتن جمجمه استفاده می‌کند، روی پلک بیمارش جراحی زیبایی انجام دهد. ابزار و منطق هر عرصه‌ای، مخصوص به خود آن است.


بخش چهارم: پیامدهای منطقی؛ وقتی مبارزه به خودزنی تبدیل می‌شود

این خطاهای روشی، تنها یک بحث نظری در کتابخانه‌ها نیست؛ بلکه مانند یک نقشه اشتباه، فرمانده و سپاه را به دل یک باتلاق خطرناک هدایت می‌کند. روشی که با نیت خیرخواهانه «مبارزه با ظلم» آغاز می‌شود، در عمل به دو نتیجه ویرانگر ختم می‌شود که مصداق بارز «خودزنی» است.

پیامد اول: مشروعیت‌زدایی ساختاری

دوباره به مثال «دژ در محاصره» بازگردیم. تصور کنید در حالی که دشمن از هر سو در حال آتش گشودن است، یک منتقد خوش‌نیت در داخل دژ راه می‌افتد و به جای آنکه به سربازان روحیه بدهد یا نقاط ضعف دشمن را شناسایی کند، با یک ذره‌بین تمام ترک‌های ریز دیوارها را به همه نشان می‌دهد. او دائماً فریاد می‌زند: «اینجا را ببینید! این آجر کج است! آن ملات سست است! فرمانده در آن نبرد قبلی فلان اشتباه را کرد!»

شاید نیت او اصلاح باشد، اما نتیجه عملی کارش چیست؟ روحیه مدافعان به تدریج تضعیف می‌شود. بذر تردید و دودلی در دلشان کاشته می‌شود. کم‌کم از خود می‌پرسند: «آیا این دژ اصلاً ارزش دفاع کردن دارد؟ آیا این فرماندهی لیاقت جانفشانی ما را دارد؟» در چنین شرایطی، حتی اگر دشمن حمله هم نکند، دژ از درون به دلیل از بین رفتن «باور» و «مشروعیت» فرو می‌ریزد. این روش، فارغ از نیت گوینده، در عمل به نتیجه‌ای جز زیر سوال بردن مشروعیت کل ساختار دفاعی و تضعیف اراده عمومی برای مقاومت نمی‌انجامد.

پیامد دوم: ایجاد بن‌بست نظری و زمینه بی‌ثباتی

این روش، یک دام نظری خطرناک نیز پهن می‌کند. در روزی مانند ۱۳ آبان که نماد وحدت ملی علیه یک دشمن مشترک خارجی است، این نگاه تمام انرژی جامعه را از بیرون به داخل معطوف می‌کند. به جای آنکه فریادها علیه استکبار جهانی بلند شود، به یک گفتگوی فرسایشی داخلی تبدیل می‌شود: «تا زمانی که در داخل کشور فلان مشکل اخلاقی یا سیاسی حل نشده، مبارزه با دشمن خارجی چه معنایی دارد؟»

این سوال، یک بن‌بست خطرناک ایجاد می‌کند. چون هیچ حکومتی در عالم واقع، یک حکومت آرمانی و بی‌نقص نیست، پس طبق این منطق، مبارزه با دشمن خارجی باید تا ابد به تعویق بیفتد. نتیجه این است که مهم‌ترین سرمایه یک ملت در برابر تهدید، یعنی «وحدت و تمرکز بر دشمن اصلی»، از بین می‌رود. انرژی که باید صرف مقابله با استکبار شود، صرف تقابل داخلی و تضعیف حاکمیت می‌گردد.

و چه کسی از این فرسایش داخلی بیشترین سود را می‌برد؟ دقیقاً همان دشمنی که پشت دیوارهای دژ کمین کرده و با لبخند نظاره‌گر است که مدافعان، خودشان به جان یکدیگر افتاده‌اند. این روش، در عمل، به بهترین شکل ممکن اهداف همان دشمنی را تأمین می‌کند که قرار بود با آن مبارزه شود.


نتیجه‌گیری: بازگشت به اولویت‌ها

اکنون، در پایان این سفر تحلیلی، به همان سوالی بازمی‌گردیم که در روز ۱۳ آبان از خود پرسیدیم: وقتی از «مبارزه با استکبار» سخن می‌گوییم، آیا به یک دشمن واحد و یک میدان نبرد مشترک می‌اندیشیم؟ پاسخ اکنون روشن‌تر است.

هیچکس منکر آن نیست که نقد قدرت و اصلاح امور داخلی، خون جاری در رگ‌های یک جامعه سالم و پویاست. حکومتی که از نقد بترسد، بی‌شک به سمت استبداد حرکت خواهد کرد. اما تفاوت از زمین تا آسمان است میان نقدی که هدفش مستحکم‌تر کردن دیوارهای «دژ» در برابر دشمن خارجی است و نقدی که روش آن، به «جابجایی دشمن» و غفلت از تهدید اصلی می‌انجامد.

اندیشه شهید بهشتی، نمونه درخشان اول است؛ نقدی از سر دلسوزی برای حفظ و کارآمدی «نظام» که همواره چشم به دشمن اصلی دارد و هر اصلاح داخلی را در راستای تقویت جبهه بیرونی می‌خواهد. اما روش مورد نقد، مصداق خطرناک دوم است؛ تمرکز مطلق بر آرمان‌های داخلی به قیمت فراموشی واقعیتی به نام «دشمن» که پشت دروازه‌ها کمین کرده است. این روش، حتی با بهترین نیت‌ها، در نهایت به تضعیف همان دژی می‌انجامد که قرار بود حافظ آرمان‌ها باشد.

استکبارستیزی واقعی، یک شعار احساسی نیست؛ یک «بینش راهبردی» است. بینشی که اولین و مهم‌ترین شرط آن، شناخت درست دوست از دشمن و اولویت‌بندی هوشمندانه میدان نبرد است. در غیر این صورت، ما نیز به سرنوشت لشکریانی دچار خواهیم شد که آنقدر سرگرم مجادله‌های داخلی خود شدند که صدای باز شدن دروازه‌های شهرشان توسط دشمن را نشنیدند.


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *